آراد سبیلان اردستانی

وبلاگ شخصی آراد سبیلان اردستانی

آراد سبیلان اردستانی

وبلاگ شخصی آراد سبیلان اردستانی

دل نوشت15

بابا حسن مهربون روزت مبارک!!!

 میگن خداوند به هر کسی به اندازه قلبش نعمت میده!

 ببین دل آراد ما چقدر بزرگه که خدا تو رو بهش داده.

روزت مبارک بابایی!!

دل نوشت14


چقدر مادر شدن شوق است!

   کمک به تو کوچولوی نازنین برای بزرگ شدنت آنقدر زمان می خواهد که چند روزیست هر چه می‌خواهم برایت بنویسم، نمی شود که نمی شود و اما امروز که بابای تو با کلی اشتیاق مثل همیشه، تو را برای هواخوری به پارک برد، با وجود هزار و یک کار ناتمام اما نوشتن برایت را مهم‌تر دانستم پسر زیبایم!

آخر دیگر نمی‌شود ننوشت، وقتی صدای قهقهه خنده‌هایت آنقدر بلند شده که می‌شود ضبطشان کرد و بارها و بارها حتی وقتی تو خوابیده ای به این صدای آسمانی گوش داد!

نمی‌شود آواهای معنادار کلامت را شنید و برایشان تاریخ نزد!

نمی‌شود تلاشت را برای برگشتن روی شکمت و چهار دست و پا راه رفتنت را دید و ننوشت!

آرادِ جانم!

امروز در آستانه پنج ماهگی تولدت، خستگی تمام آن نه ماه و این ماه‌های بودن(خدا را شکر خوب و خوش گذشت) را فراموش کرده‌ام؛ چقدر رویایی می‌خندی، چه حس بی‌تابی می‌دهی به دل بیقرار مامان مریم، وقتی با چشم‌های قشنگت همیشه وقتی می‌گذارمت و می‌روم پی کارهایم، دنبالم می‌کنی؛ چقدر مادر شدن خوب است وقتی "ماما" صدایم می‌کنی و من کلی ذوق می‌کنم.

باور کن!

باور کن! من میان خنده‌ها و گریه هایت"ماما" گفتن‌هایت را می‌شنوم و اصلا مهم نیست، اگر هیچکس این را قبول نکند و بخواهد با منطق و علم به من حالی کند که هنوز خیلی زود است؛

باور کن! من می‌شنوم، وقتی تشنه‌ات می‌شود، وقتی خوابت می‌آید، وقتی گرسنه‌ای، وقتی گرمت است، همه را می‌شنوم بدون حتی ذره‌ای خطا؛

چقدر مادر شدن لذت دارد!

چقدر مادر شدن لذت بخش است!

چقدر مادر شدن شوق است!

چقدر مادر شدن بهتر از همه چیز است!

دل نوشت13


 مامان فدای مهربانیت بشود که مثل گل می مانی.

آب را دوست داری و آب بازی را.چقدر هم حمام کردن را دوست داری که در اوج گریه در حمام آرام می‌شوی.

دوستت دارم آرادِ جانم

دل نوشت12

بر من ببار!!!

زیبا

     بر من ببار

بر من ببار تا که برویم بهار وار

چشم از تو بود و عشق

                                بچرخانم

                                       بر حول این مدار

زیبا تمام حرف دلم این است

من عشق را به نام تو آغاز کرده ام

                  در هر کجای عشق که هستی

                                                                    آغاز کن مرا 


دل نوشت11

سپاس برای حضورت!

باورت هم نمی‌شود پسرم که یک ذره احساس تنهایی و دلتنگی نمی‌کنم؛ باورت هم نمی‌شود که به اندازه ثانیه‌ای هم حوصله‌ام سرنمی‌رود؛ باورت نمی‌شود که چقدر سرم را شلوغ کرده‌ای و چقدر سرگرم شده‌ام.

سپاس که تو در کنار من هستی، دستانت را می بوسم که منت سر لحظه‌هایم گذاشته‌ای.

باور کن خنده‌های امروز تو که دیگر نه ناخودآگاه که هدفمند و از سر خوشامدت هستند ،اگر هم به من و به شکلک‌هایی که برایت در می‌آورم باشد، لذتی دارد بالاتر از آنکه بتوان نوشت و گفت.

دوستت دارم کوچولوی دوست داشتنی

دل نوشت10

برام هیچ حسی شبیه تو نیست            
کنار تو درگیر آرامشم           
همین از تمام جهان کافیه      
همین که کنارت نفس میکشم               
برام هیچ حسی شبیه تو نیست            
تو پایان هر جستجوی منی    
تماشای تو عین آرامشه         
تو زیباترین آرزوی منی  

دل نوشت9

مادر بودن لذت است، مادر بودن نعمت است؛ باور کنید!

 همین که چشم باز می‌کنی هر صبح و خیالت راحت می‌شود که یک فرشته کوچک دوست داشتنی دارد در هوای خانه‌ات نفس می‌کشد، کافیست تا حالت خوب شود، فرشته‌ای که شاید این روزها کمتر می‌خندد و بیشتر غر می‌زند و گریه می‌کند و تو روزی هزار بار قربان صدقه همین جیغ‌ها و گریه‌هایش می‌شوی.

مادر بودن لذت است، مادر بودن نور است، حتی اگر تمام رویاها و خواب‌هایت نیمه تمام بمانند، حتی اگر دیگر به یک دل سیر خوابیدن برای یک شب هم که شده نشود فکر کرد، مادر شدن نعمت است! وقتی برق نگاهی هر ساعت از نیمه شب سیاهی مطلق اتاقت را نور باران می‌کند و تو نه از سر اجبار که با اشتیاق بیدار می‌شوی و یقین می‌کنی این خانه دیگر آن خانه چند ماه قبل نیست و عشق در آن معنایی تازه پیدا کرده است.

مادر بودن لذت است، مادر بودن عشق است؛ حتی اگر شنیدن دوستت دارم‌های همسرت یک خط در میان شده باشد، وقتی می بینی او هم برای خودش کلی بابا شده، بابایی مهربان و بی همتا، .وقتی می‌بینی اواحساسش را، وقتش را و زندگیش را بی وقفه وقف کودکت کرده باشد.

مادر بودن حس غریبی ست؛ باور کنید مادر بودن لذت است، مادر بودن با تمام دردهایش لذت است

دل نوشت8

 

فرزند عزیزم، آراد زیبا!

میلاد تو شیرین‌ترین بهانه ای ست که می‌توان با آن به رنج‌های زندگی هم دل بست و در میان این روزهای شتاب‌زده، عاشقانه‌تر زیست.

میلاد تو معراج دستان من است، وقتی که عاشقانه تولدت را شکر می‌گویم.

دل نوشت7

گریه آغازین تو شادی زندگی ماست!

آزمایش خون، پوشیدن لباس آبی ای که تو را فارغ البال می کند. اصلا مهم نیست زیبا شده ای یا نه؛

ساعت از نیمه هشت هم گذشته است و من برای آخرین بار صدای تپش های قلب ترا با آن گوشی دوست داشتنی شنیده ام و تنها منتظر رسیدن دکتر شعاری ام که بیاید و ترا...

12بهمن ماه 1390- ساعت9:10

چقدر این اتاق آبی رویایی سرد است و من هنوز مرددم میان انتخاب برای نوع عمل جراحی ام.بیهوشی کامل یا...

می ترسم می خواهم تصمیم بگیرم اولین نفری باشم که ترا می بیند و در آغوش می کشد؛ بی حسی موضعی را ترجیح دادم.

خدا می داند آن بیرون بابای تو چقدر بی تاب دیدن تو است.

خدا می داند خاله زهرا چه انتظار شادمانی می کشد.

12بهمن1390-ساعت9:30

خدا حافظ موجود کوچولوی درون من

دارم آیه الکرسی میخوانم و برای سلامتی ات دعا می کنم

چقدر این اتاق سرد است و چقدر حضور تو گرم.

خوش آمدی آراد کوچولوی دوست داشتنی مامان؛

صدای تو، همین صدای گریه آغازینت، معنای زندگی است.

و سلام کودک همیشه ام!

دل نوشت6

چقدر  امروز بوی بهار می دهد؛

 ساعت هنوز 6 هم نشده و من دارم پا به پای عقربه ها می دوم برای رسیدن سر قرارمان.

من و بابا و خاله زهرا  سر از پا نمی شناسیم برای رسیدن به بیمارستان، به جایی که قرار است تو بیایی.

و من با تمام وجود خوشحالم؛ با تمام وجود نگرانم؛ با تمام  وجود می ترسم، از همه چیز نکند خدایی نا کرده تو...

نکند خدایی ناکرده اتفاقی بیفتد که من...

اما نه یقین دارم امروز روز من است، روز تو، روز بابای تو، روز هر سه ی ما؛

دارد بوی باران می آید.

دلنوشت5

 

شیرینی کیک هدیه تولدم از طرف خاله زهرا و عمو مرتضی هم نتوانست ذره ای از طعم خوش این شب پایانی انتظار به تو رسیدن را به کامم کم کند.

شب تولد من و توست و این چقدر خوب است که هر سال من و تو تولدمان را با هم جشن می گیریم

شب تولد من است و من تنها به تولد فردای تو می اندیشم

تمام مدت شب را تا اله صبح بیقرار دیدنت بودم و پلک نزدم مبادا خواب بمانم و تو را دیر تر ببینم

خدا کند زودتر فردا شود و...

پسر مهربانم! یواش یواش دل بکن از آن جای تنگ و تاریک و گرم برای به دنیا آمدنت، فدای تمام لحظه های تا امروز بودنت بشود مامان، می دانم دلم برای این تکان های زندگی بخشت تنگ می شود اما آماده باش که دیدار من و بابا و تو نزدیک است.

قرارمان فردا راس ساعت 8 صبح بیمارستان پیامبران

دل نوشت4

بی تاب شده ام، گریه می خواهم ،شاید نگران تر از هر زمان دیگر به نظر برسم، بهانه ام می گیرد؛ ولی برای مادر شدن گویا باید بسیار چشم به راه تر بود.

نمی دانم زمان ایستاده است و یا من به دلم قرار نمی آید که تا به این گونه سخت و طولانی می گذرد روزهای این روزهای من.

نه!

هنوز هم کودکم در درون من روز می گذراند و من بی تاب تر می شوم از اینهمه آرامش و شکیبش برای رسیدن به هدف آمدنش.

به خود نهیب می زنم: ای زن، ای مظهر خالقیت خالق، دل بگستر و شکیبایی را از فرزندت بیاموز

دل نوشت3

چقدر زود بزرگ شدی!

    وقتی به روزهایی فکر می‌کنم که خیلی کوچک بودی آنقدر که برای تصور اندازه‌ات باید از میلیمترهای خط‌کش کمک می‌گرفتم و قد تو را با دانه سیب و هسته خرما مقایسه می‌کردم شوکه می‌شوم؛ شوکه می‌شوم برای آنکه حالا و چقدر زود بزرگ شدی!
وقتی به پنج ماهگی‌ات فکر می‌کنم که گمان می‌کردم آنقدر بزرگ شده‌ای که دیگر نمی‌توان راه بروم و با امروز مقایسه ات می‌کنم به سادگی آن روزهایم خنده‌ام می‌گیرد اما تو چقدر زود بزرگ شدی!
حالا دیگر با آن روزهایم کلی تفاوت کرده‌ام و به قول بابای تو برای خودم متخصص بارداری شده‌ام و همه چیز را می‌دانم. حالا کلی اطلاعات دارم که همه‌اش را به بودن تو مدیونم.
تنها چیزی را که خوب نمی‌دانستم و نگرانم کرده بود اضافه وزنم بود که به نظر همه خیلی کم است آن‌ هم از پزشکم پرسیدم و بازهم نتیجه سونوگرافیم را بررسی کرد و گفت وزن جنین(یعنی تو!) بسیار عالی و حتی بالاتر از حد نرمال است و همین اضافه وزن مناسب است و دیگران که وزن بیشتری اضافه می‌کنند خودشان را چاق کرده‌اند و بعد از زایمان برگشتن به وزن قبلی خیلی هم دشوار است و این را هم مدیون بابای تو هستم که در این9 ماه به بهترین شکل ممکن از ما مراقبت کرد و من چقدر خوشحالم که باز هم می‌توانم روزی آن مانتوی سفید عروسیم را بپوشم. شاید همین نوروز امسال آن هم ‌با حضور تو!
این روزها به ظاهر ساده می گذرد ،ساده می گذرد اما در درون من و بابای تو غوغاییست. همه چیز را برای آمدنت آماده کرده‌ایم اتاقت را؛ خانه را حسابی خانه تکانی کرده‌ایم برای حضور تو.
مدام تصورت می کنیم که در کنارمان دست و پا می زنی و گریه می کنی و می خندی و می خوابی و.بیدار می شوی و کلی لذت می بریم از حتی تصور بودنت خدا می داند حقیقت بودنت در کنارمان آنطور که قرار است باشی چه لذتی دارد .
این شب ها سخت می گذرد با درد و نفس هایی که گه گاه به شماره می افتند و کلیه درد و سردرد و کلی درد دیگر اما حضور تو شیرین تر است.
هر چند خوب می دانم پیاده روی برای زن باردار مفید است آنهم در ماه آخر اما این را هم نمی شود انجام داد. هوا که بدجوری آلوده است و این ریزگرده ها وضعیت تهران را بحرانی کرده است هرچند اینجا که خانه ماست اوضاع بهتر است اما بازهم...
دیروز هم که پزشک من آب پاکی را روی دستم ریخت و تا به دنیا آمدنت باز هم رفتم در استراحت مطلق از دست تو وروجک زیبا که انگار خیلی دلت می خواهد هر چه زودتر دنیا را ببینی و دیروز برای آمدن آماده شده بودی. باید کمی بیشتر صبر کنی فقط 10 روز دیگر آنوقت من هم برای حضور تو آمده ترم و برای سلامتی خودت هم لازم است بیشتر در آن عالم ناشناخته بمانی.
نمی دانی چقدر خوب است که تو هستی؛ هر چند تو حرف نمی زنی و نمی شود چشم هایت را دید یا حتی تصور کرد اما همین که تکان می خوری یعنی من پبش تو هستم مامان!
اصلا خیلی لذت بخش است که در دنیا کسی هست که من را مامان صدا می کند، هر چند هنوز صدایش در نیامده باشد.
 الهی مامان فدای تو بشود. بی تاب گذشتن این روزها هستم، آرزو می کنم این روزها به سرعت بگذرد و بیاید آن روزی که بیایی بغل من و آنقدر جیغ بزنی و وول بخوری که اعصاب برایم نماند.
 

دل نوشت2

طعم خوش این روزها!!!

 

"بذار مادر بشی اونوقته که خیلی چیزها را می‌فهمی که امروز حتی بهشون فکر هم نمی کنی" خدا بیامرزد مادرم را همیشه این حرف را با لحنی خاص و محکم می‌گفت و امروز من در آستانه مادر شدن می‌فهمم که چه چیزهایی را هرگز نمی‌دانستم و به فکرم هم خطور نمی‌کرد و این دانستن چقدر رنج شیرینی‌ست.
اصلا مادر شدن چقدر طعم خوبی دارد؛ این روزها که همه چیز آرام‌تر از هفت ماه گذشته است و کمتر از آن سختی‌های گذشته خبری می‌شود؛ به بودن و به لگد‌زدن‌های شیرینش عادت کرده‌ام و هر بار حرکت می‌کند و نفسم حبس می‌شود سرخوش می‌شوم که یک موجود زنده واقعی در وجود من دارد برای خود قل می‌خورد، هر کس می‌خواهد چیزی بگوید که حرفی زده باشد با تاسفی عجیب یادآور می‌شود که امروز جیک جیک مستان است و فردا که بچه‌ام به دنیا بیاد باید با روزهای خوب و راحت و آرام زندگی خداحافظی کنم یعنی می‌خواهند طوری به من بفهمانند این آرامش قبل از طوفان است.
شب‌ها زمانی که تمام مدت از شدت نفس تنگی و اسپاسم عضلانی نشسته می‌خوابم، وقتی اوضاع کمر دردم بدتر می‌شود، وقتی می‌نشینم یا می‌ایستم و پاهایم به شدت زق زق می‌کند اطرافیانم می‌گویند که بچه برای آدم چه می‌کند که این‌همه به خاطر بودنش سختی بکشی.اما حالا خوب می‌دانم تمام این حرف‌ها حرف است و اصلا من تمام مدت این روزها از بودنش از حضور معصومانه‌اش لذت می‌برم و این منتی‌ست که پسر مهربانم با حضورش بر سر من نهاده است و نمی‌فهمم با این همه لذت چه منتی باید سر بچه گذاشت  که..