"بذار مادر بشی اونوقته که خیلی چیزها را میفهمی که امروز حتی بهشون فکر هم نمی کنی" خدا بیامرزد مادرم را همیشه این حرف را با لحنی خاص و محکم میگفت و امروز من در آستانه مادر شدن میفهمم که چه چیزهایی را هرگز نمیدانستم و به فکرم هم خطور نمیکرد و این دانستن چقدر رنج شیرینیست.
اصلا مادر شدن چقدر طعم خوبی دارد؛ این روزها که همه چیز آرامتر از هفت ماه گذشته است و کمتر از آن سختیهای گذشته خبری میشود؛ به بودن و به لگدزدنهای شیرینش عادت کردهام و هر بار حرکت میکند و نفسم حبس میشود سرخوش میشوم که یک موجود زنده واقعی در وجود من دارد برای خود قل میخورد، هر کس میخواهد چیزی بگوید که حرفی زده باشد با تاسفی عجیب یادآور میشود که امروز جیک جیک مستان است و فردا که بچهام به دنیا بیاد باید با روزهای خوب و راحت و آرام زندگی خداحافظی کنم یعنی میخواهند طوری به من بفهمانند این آرامش قبل از طوفان است.
شبها زمانی که تمام مدت از شدت نفس تنگی و اسپاسم عضلانی نشسته میخوابم، وقتی اوضاع کمر دردم بدتر میشود، وقتی مینشینم یا میایستم و پاهایم به شدت زق زق میکند اطرافیانم میگویند که بچه برای آدم چه میکند که اینهمه به خاطر بودنش سختی بکشی.اما حالا خوب میدانم تمام این حرفها حرف است و اصلا من تمام مدت این روزها از بودنش از حضور معصومانهاش لذت میبرم و این منتیست که پسر مهربانم با حضورش بر سر من نهاده است و نمیفهمم با این همه لذت چه منتی باید سر بچه گذاشت که..