چقدر امروز بوی بهار می دهد؛
ساعت هنوز 6 هم نشده و من دارم پا به پای عقربه ها می دوم برای رسیدن سر قرارمان.
من و بابا و خاله زهرا سر از پا نمی شناسیم برای رسیدن به بیمارستان، به جایی که قرار است تو بیایی.
و من با تمام وجود خوشحالم؛ با تمام وجود نگرانم؛ با تمام وجود می ترسم، از همه چیز نکند خدایی نا کرده تو...
نکند خدایی ناکرده اتفاقی بیفتد که من...
اما نه یقین دارم امروز روز من است، روز تو، روز بابای تو، روز هر سه ی ما؛
دارد بوی باران می آید.