آراد و آبنمای موزیکال!
از میون همه پارک رفتن ها و گشت و گذار و تفریحاتی که داری فکر می کنم این دریاچه خلیج فارس بیشتر به دل خودت هم می چسبه.
دیگه مسیر نزدیکش رو تا خونه مون کامل یاد گرفتی و هر از چندگاهی ما رو هم راهنمایی می کنی.
به محض ورودت هم به محوطه دریاچه همین آبنمای موزیکال حکم بهترین و شیرین ترین بازی دنیا رو پیدا می کنه و اونقدر که همین چند روز پیش دست من و بابا رو رها کردی و به سرعت و بدون توجه به نبودن ما کنارت، خودت رو به اون رسوندی و کلی بازی و آب بازی کردی.
آرزوی می کنم دنیا همیشه برای تو، پسر مهربون و دوست داشتنی به همین زیبایی باشه.
آراد خان در فروشگاه
امروز برای اولین بار بود که موقع خرید توی سبد ماشین دار نشستی و کلی ماشین بازی کردی .
علاوه بر اون دستت به قفسه های پایینی فروشگاه می رسید؛دست آخر هم کلی بیسکویت و شکلات به انتخاب خودت برداشتی و من و بابای تو اصلا متوجه نشده بودیم.چقدر بازیگوشی!
چقدر همه چیز با تو شیرین تر است!
آراد و عاقبت شیطنت هاش!
امروز تمام مدتی رو که تو با بابای مهربونت داشتی آب بازی و حمام می کردی به این فکر می کردم چطور این آینه قدی توی اتاق ما از دست شیطنت های مدام تو در امان مونده!!! باید فکری به حال ایمن سازیش کرد تا مبادا بیفته و کار دست مون بده.
از اونجایی که تو با مرتب بودن برس ها و سشوار داخل کشاب آینه مشکل داری و باید حتما همه اون ها رو بریزی کف اتاق، این بار فرصت رو از من گرفتی و بالاخره ...
و من یقین دارم فقط آراد وروجک من می تونه یه آینه 2متری رو روی سرش خرد کنه و به روی خودش نیاره
امروز خیلی خدا رو شکر کردم که باز هم مثل تمام روز های گذشته به من مهر داشت و با مهربانیش به من لطف کرد و برای تو اتفاق بیشتری نیفتاد.
کوتاهی کردم آراد عزیزم.امیدوارم من رو ببخشی و امیدوارم جایی از زخم امروز بر پیشانی بلندت باقی نمانه.
دوست دارم آراد خان زیبا و وروجک من.
مامان مریم
...مامان خوبی داری؟
میشینه توی خونه
می بافه دونه دونه
می پوشی خوشگل می شی
مثل یه دسته گل میشه
صدای تو معنای زندگی ست!
حالا دیگر دو ماه می شود که یاد گرفته ای با آن صدای نازک و نازنازیت من را «مامّا» صدای کنی و بابای مهربانت را «بَّبّا»؛ چهار دست و پا و با سرعت تمام خانه را دنبالم می آیی و مدام این واژه دوست داشتنی را آن هم با یک جور شیطنت خاص و ملوس تکرار می کنی و نمی دانی شنیدن صدایت که توام می شود با صدای شلپ شلپ برخورد دستانت با سرامیک های کف خانه چه ملودی دلنشینی به راه می اندازد.
وقتی نزدیک هر چیز گرمی می شوی(شوفاژ، غذا، اتو و ... و بدون اینکه به آن دست بزنی طوری می گویی «داااخ دااااخ» که زندگیم گرمایی بیش می گیرد.
وقتی انگشت اشاره کوچکت را روی زمین می گذاری و کلاغ پر که خاله زهرایت به تو یاد داده را«اَلااااغ َاار» انگار تمام شادمانی ها از سر انگشت مهربانت می بارد در خانه مان.
چقدر زندگی با تو و در کنار تو! پسر کوچولوی دوست داشتنیم زیباست!
مامان
یلدایت شاد، آراد زیبای من!
آراد، پسر مهربانم!
فرزندم، تو نیز آنگونه باش!
فرزندم، آراد مهربانم!
آراد مهربونم، فدات بشم که می خوای گوشی تلفن رو به بابایی نشون بدی!
این لگو ها رو بابای مهربونت روی هم چیده بود و کلی باهات بازی کرده بود و شما، آرادعزیز ما می خوای دوباره از هم جداشون بکنی!!!
اینروزها هرچند گاه گاهی دلم هوای نوشتن می کنه چه برای خودم چه برای هوای با تو بودن، ولی اونقدر سرگرم هر روز بزرگ شدن تو کوچولوی دوست داشتنی شدم که فرصتی برای کار دیگه ای نمی مونه.
هر چند حالا دیگه به راحتی و بدون هیچ کمکی می نشینی و تلاش می کنی که بایستی؛ بیقرار تجربه اولین گام برداشتنی و به هزار ترفند که نمی دونم چه طور و از کجا به مخیله من خطور میکنه، غذا می خوری و بماند که تمام مجتمع و خیابون از صدای گریه ها و جیغ زدن هات باخبر می شن که قراره یه قاشق حریره، پوره،سوپ یا حتی یه قطره آبمیوه بخوری اما هنوز که هنوزه تصویر لحظه تولد تو آراد دوست داشتنی من لذت بخش ترین لحظه زندگی منه هر چند که خدا می دونه برای هر کدوم از این کارهات قند تو دلم آب می شه.
اصلا گاهی دلم برای اون روزهایی تنگ میشه که فقط خودم حست می کردم فقط کنار خودم بودی اصلا کسان دیگه رو نمی شناختی و نمی تونستی باهاشون ارتباط برقرار کنی این رو بیشتر موقعی دلم میخواد که توی خیابون و فروشگاه و... خودت رو پرت می کنی تو بغل حتی غریبه ها و کلی می خندی و ذوق می کنی که یه نفر دیگه رو مشغول به خودت کردی؛ حتما الان با شیطنت تو دلت می گی؟:
" ای مامان حسود"!!
از زمانی که روزها رو به یاد دارم، خیلی چیزها رو دوست داشتم، بعضی از آدم ها رو که حتی فکر می کردم بدون اونها می میرم، دلبستگی های شدید و عجیب!
گاهی به خاطر این دلبستگی ها کارهای عجیبی می کردم، کارهایی که خوب با شرایط اون روزها فکر می کردم منطقیه.
امروز با گذشت۹+۵ ماه از حضور آراد جانم بدون اندکی تردید و با ایمان کامل می نویسم هیچ عشقی در دنیا پایدارتر از عشق مادر به فرزندش نیست!این رو وقتی فهمیدم که از امیالم به خاطر آرامش آراد می گذرم و شادم.
وقتی به مهمانی دعوت می شوم که شرایط نگهداری از آراد در آن نامناسب است و با وجود اینکه دلم می خواهد آنجا باشم به دعوتشان نه می گویم، وقتی۱۴ ماه است غذاهای مطبوعم را حتی هوس هم نکرده ام که مثلا بادمجان باد دارد و فسنجان گرم است و پیتزا فلان است و...بهمان ، وقتی برای اولین بار کنار ساحل دریا ایستادم و حتی انگشتانم خیس نشد که مبادا در زمان تغذیه آراد تاخیری بیفتد با وجود اینکه دلم می خواست تن به آب بزنم؛ وقتی دلم برای بوی مادرم تنگ است و نگرانی از گرمازدگی و خستگی آراد فکر اراک آمدن را هم از سرم بیرون کرده است؛ وقتی در طول شبانه روز پنج شش ساعت استراحت می کنم و آنهم با استرس که مبادا...؛وقتی نیمه شب و در اوج خواب آراد بیدارم می کند و من با عشق در آغوش می گیرمش؛ وقتی دلم فقط یک ثانیه تنهایی می خواهد و بازهم دلم نمی آید تنها و بدون او آنی را سر کنم، وقتی...وقتی...وقتی...تازه می فهمم هیچ عشقی ماندگار تر و حقیقی تر از عشق مادر به فرزندش نیست.
دریا کم می آورد در برابر بیکرانگی تو آراد، پسر زیبا و محبوبم!
اولین سفر با تو، آن هم سفر به سواحل زیبای شمال بی اندازه لذت بخش بود.
سپاس که آرام بودی و دور از هر نوع بیقراری!
طعم شیرین خنده های تو به شنیدن نام دریا هرگز فراموش نخواهد شد
من ترانه هایم را قاب می کنم...
با سنجاق تنهاییم ؛به گوشه ای می آویزم ،
تا تو بخوانی...اگر خواندی ، فقط لبخند بزن...
لبخند تو ؛ هر لحظه اش ،
یک عمر سرزندگیست...
تو فقط بخند...برای من ، ایـن تمــام زنــدگیــست ...
میگن خداوند به هر کسی به اندازه قلبش نعمت میده!
ببین دل آراد ما چقدر بزرگه که خدا تو رو بهش داده.
روزت مبارک بابایی!!