-
دل نوشت20
جمعه 14 مهرماه سال 1391 16:10
29 شهریور ماه و رویش اولین دندان های تو! وقتی به درآمدن دندون های تو فکر می کردم و اینکه چه شکلی خواهی شد هرگز فکر نمی کردم با اون دندونای سفید و دونه برنجیت تا این حد خوشگلتر بشی ! حالا دیدن لبخندهای تو لذتی بیشتر از روزهای قبل داره لذتی که قابل توصیف نیست! هر چند امروز درست هفده روز از رویش اولین دندان های تو ،آراد...
-
دندان
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1391 09:23
-
مهر 91 2
چهارشنبه 12 مهرماه سال 1391 23:48
-
مهر 91
چهارشنبه 12 مهرماه سال 1391 23:46
-
آراد دیجیتال
چهارشنبه 12 مهرماه سال 1391 22:58
-
arad sabilan
چهارشنبه 12 مهرماه سال 1391 20:34
-
آراد سبیلان اردستانی شهریور 91 2
چهارشنبه 12 مهرماه سال 1391 16:31
-
آراد سبیلان اردستانی شهریور 91
چهارشنبه 12 مهرماه سال 1391 16:28
-
آراد مثبت
یکشنبه 2 مهرماه سال 1391 16:12
-
آراد کلاه دار
یکشنبه 2 مهرماه سال 1391 16:12
-
آراد خان
یکشنبه 2 مهرماه سال 1391 16:11
-
دل نوشت19
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1391 12:50
این روزها هرچند گاه گاهی دلم هوای نوشتن می کنه چه برای خودم چه برای هوای با تو بودن، ولی اونقدر سرگرم هر روز بزرگ شدن تو کوچولوی دوست داشتنی شدم که فرصتی برای کار دیگه ای نمی مونه. هر چند حالا دیگه به راحتی و بدون هیچ کمکی می نشینی و تلاش می کنی که بایستی؛ بیقرار تجربه اولین گام برداشتنی و به هزار ترفند که نمی دونم چه...
-
دل نوشت18
پنجشنبه 25 خردادماه سال 1391 00:01
مهر مادری! از زمانی که روزها رو به یاد دارم، خیلی چیزها رو دوست داشتم، بعضی از آدم ها رو که حتی فکر می کردم بدون اونها می میرم، دلبستگی های شدید و عجیب! گاهی به خاطر این دلبستگی ها کارهای عجیبی می کردم، کارهایی که خوب با شرایط اون روزها فکر می کردم منطقیه. امروز با گذشت۹+۵ ماه از حضور آراد جانم بدون اندکی تردید و با...
-
دل نوشت17
یکشنبه 21 خردادماه سال 1391 11:35
دریا کم می آورد در برابر بیکرانگی تو آراد، پسر زیبا و محبوبم! اولین سفر با تو، آن هم سفر به سواحل زیبای شمال بی اندازه لذت بخش بود. سپاس که آرام بودی و دور از هر نوع بیقراری! طعم شیرین خنده های تو به شنیدن نام دریا هرگز فراموش نخواهد شد
-
دل نوشت16
دوشنبه 15 خردادماه سال 1391 13:27
مرد کوچک، روزت مبارک! من ترانه هایم را قاب می کنم... با سنجاق تنهاییم ؛به گوشه ای می آویزم ، تا تو بخوانی...اگر خواندی ، فقط لبخند بزن... لبخند تو ؛ هر لحظه اش ، یک عمر سرزندگیست... تو فقط بخند...برای من ، ایـن تمــام زنــدگیــست ...
-
دل نوشت15
دوشنبه 15 خردادماه سال 1391 13:22
بابا حسن مهربون روزت مبارک!!! میگن خداوند به هر کسی به اندازه قلبش نعمت میده! ببین دل آراد ما چقدر بزرگه که خدا تو رو بهش داده. روزت مبارک بابایی!!
-
دل نوشت14
جمعه 12 خردادماه سال 1391 20:42
چقدر مادر شدن شوق است! کمک به تو کوچولوی نازنین برای بزرگ شدنت آنقدر زمان می خواهد که چند روزیست هر چه میخواهم برایت بنویسم، نمی شود که نمی شود و اما امروز که بابای تو با کلی اشتیاق مثل همیشه، تو را برای هواخوری به پارک برد، با وجود هزار و یک کار ناتمام اما نوشتن برایت را مهمتر دانستم پسر زیبایم! آخر دیگر نمیشود...
-
دل نوشت13
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1391 23:07
مامان فدای مهربانیت بشود که مثل گل می مانی. آب را دوست داری و آب بازی را.چقدر هم حمام کردن را دوست داری که در اوج گریه در حمام آرام میشوی. دوستت دارم آرادِ جانم
-
دل نوشت12
چهارشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1391 11:15
بر من ببار!!! زیبا بر من ببار بر من ببار تا که برویم بهار وار چشم از تو بود و عشق بچرخانم بر حول این مدار زیبا تمام حرف دلم این است من عشق را به نام تو آغاز کرده ام در هر کجای عشق که هستی آغاز کن مرا
-
دل نوشت11
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1391 15:22
سپاس برای حضورت! باورت هم نمیشود پسرم که یک ذره احساس تنهایی و دلتنگی نمیکنم؛ باورت هم نمیشود که به اندازه ثانیهای هم حوصلهام سرنمیرود؛ باورت نمیشود که چقدر سرم را شلوغ کردهای و چقدر سرگرم شدهام. سپاس که تو در کنار من هستی، دستانت را می بوسم که منت سر لحظههایم گذاشتهای. باور کن خندههای امروز تو که دیگر نه...
-
دل نوشت10
چهارشنبه 23 فروردینماه سال 1391 18:49
برام هیچ حسی شبیه تو نیست کنار تو درگیر آرامشم همین از تمام جهان کافیه همین که کنارت نفس میکشم برام هیچ حسی شبیه تو نیست تو پایان هر جستجوی منی تماشای تو عین آرامشه تو زیباترین آرزوی منی
-
دل نوشت9
چهارشنبه 23 فروردینماه سال 1391 18:38
مادر بودن لذت است، مادر بودن نعمت است؛ باور کنید! همین که چشم باز میکنی هر صبح و خیالت راحت میشود که یک فرشته کوچک دوست داشتنی دارد در هوای خانهات نفس میکشد، کافیست تا حالت خوب شود، فرشتهای که شاید این روزها کمتر میخندد و بیشتر غر میزند و گریه میکند و تو روزی هزار بار قربان صدقه همین جیغها و گریههایش میشوی....
-
دل نوشت8
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 09:32
فرزند عزیزم، آراد زیبا! میلاد تو شیرینترین بهانه ای ست که میتوان با آن به رنجهای زندگی هم دل بست و در میان این روزهای شتابزده، عاشقانهتر زیست. میلاد تو معراج دستان من است، وقتی که عاشقانه تولدت را شکر میگویم.
-
دل نوشت7
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 08:00
گریه آغازین تو شادی زندگی ماست! آزمایش خون، پوشیدن لباس آبی ای که تو را فارغ البال می کند. اصلا مهم نیست زیبا شده ای یا نه؛ ساعت از نیمه هشت هم گذشته است و من برای آخرین بار صدای تپش های قلب ترا با آن گوشی دوست داشتنی شنیده ام و تنها منتظر رسیدن دکتر شعاری ام که بیاید و ترا... 12بهمن ماه 1390- ساعت9:10 چقدر این اتاق...
-
دل نوشت6
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 05:48
چقدر امروز بوی بهار می دهد؛ ساعت هنوز 6 هم نشده و من دارم پا به پای عقربه ها می دوم برای رسیدن سر قرارمان. من و بابا و خاله زهرا سر از پا نمی شناسیم برای رسیدن به بیمارستان، به جایی که قرار است تو بیایی. و من با تمام وجود خوشحالم؛ با تمام وجود نگرانم؛ با تمام وجود می ترسم، از همه چیز نکند خدایی نا کرده تو... نکند...
-
دلنوشت5
سهشنبه 11 بهمنماه سال 1390 23:13
شیرینی کیک هدیه تولدم از طرف خاله زهرا و عمو مرتضی هم نتوانست ذره ای از طعم خوش این شب پایانی انتظار به تو رسیدن را به کامم کم کند. شب تولد من و توست و این چقدر خوب است که هر سال من و تو تولدمان را با هم جشن می گیریم شب تولد من است و من تنها به تولد فردای تو می اندیشم تمام مدت شب را تا اله صبح بیقرار دیدنت بودم و پلک...
-
دل نوشت4
پنجشنبه 29 دیماه سال 1390 22:11
ایکاش شکیبایی را نیز از او بیاموزم. بی تاب شده ام، گریه می خواهم ،شاید نگران تر از هر زمان دیگر به نظر برسم، بهانه ام می گیرد؛ ولی برای مادر شدن گویا باید بسیار چشم به راه تر بود. نمی دانم زمان ایستاده است و یا من به دلم قرار نمی آید که تا به این گونه سخت و طولانی می گذرد روزهای این روزهای من. نه! هنوز هم کودکم در...
-
دل نوشت3
یکشنبه 11 دیماه سال 1390 23:53
چقدر زود بزرگ شدی! وقتی به روزهایی فکر میکنم که خیلی کوچک بودی آنقدر که برای تصور اندازهات باید از میلیمترهای خطکش کمک میگرفتم و قد تو را با دانه سیب و هسته خرما مقایسه میکردم شوکه میشوم؛ شوکه میشوم برای آنکه حالا و چقدر زود بزرگ شدی! وقتی به پنج ماهگیات فکر میکنم که گمان میکردم آنقدر بزرگ شدهای که دیگر...
-
دل نوشت2
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 22:11
طعم خوش این روزها!!! "بذار مادر بشی اونوقته که خیلی چیزها را میفهمی که امروز حتی بهشون فکر هم نمی کنی" خدا بیامرزد مادرم را همیشه این حرف را با لحنی خاص و محکم میگفت و امروز من در آستانه مادر شدن میفهمم که چه چیزهایی را هرگز نمیدانستم و به فکرم هم خطور نمیکرد و این دانستن چقدر رنج شیرینیست. اصلا مادر...